روزهایی هست که دیوانه میشوم
بی هوا فریاد میزنم که هیییییییییییی فلانی میدانی دوستت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انگار نمی فهمد....
گاهی هم هوای فریاد ندارم
گوشه ای کز می کنم و با خودم زمزمه می کنم
دوستم دارد....دوستم ندارد....دوستم دارد....دوستم ندارد....
انگار دخیل های آرزویم را محکم نبسته ام باید بروم...باید بروم محکمشان کنم.شاید گره محکم دخیل های درخت آرزویم جایی در دلش باز کرد....
فقط اومدم یاد آور خورم باشم
از همه اونایی که حالم و پرسیدن ممنون خوبم ولی دیگه جالی نمونده برای نوشتن!!!!!!
ببخشید اگه سر نمیزنم
دست هایی در امتداد باد
در جنگی سخت،
برای چیدن خوشه انگوری سرخ به هم چنگ میزنند.
انگور به زمین افتاد...
پ.ن:ببخشید که کسی رو خبر نکردم در اولین فرصت این کار و انجام میدم
پ.ن:ببخشید که کم آپ میکنم به خدا کلی امتحان دارم.
مواظب خوبیاتون باشید
پنجره خانه باز بود و باد پرده ها را به پرواز در آورده بود
قطرات باران پرده را لک کرده بودند.
یکی از دو صندلی کنار شومینه با وجود مردی پر شده بود
مرد آرام بود و به جای خالی کنارش خیره مانده بود.
و انگشتانش را با ریتم یکنواختی به صندلی می کوبید.
تنها صدای باران بود که در فضای بهت زده خانه می پیچید.
مرد به گذشته رفت.....
یاد آن روز بارانی افتاد و دستان سردش که با گرمای دستاهای یک آشنا جان گرفته بود،یاد چتر خوش رنگ او افتادو یاد صدای قدمهاشیان،یاد کفش های خیسشان افتاد و یاد آغوشی که چه عاشقانه برای او گشوده بود تا از سرما محافظتش کند.
دینگ دینگ دینگ
ساعت او را به زمان حال باز گرداند
به دستهایش نگاه کرد مثل آن روز سرد و یخ زده بود
در دلش احساس دلتنگی کرد بلند شد و کنار کمدی ایستاد
آلبومی را از آن بیرون آورد از اولین صفحه عکسی را برداشت و به آن زل زد
عکس آشنا بود با لباسی سپید و دسته گلی از گهای رز قرمز
مرد عکس را بوسید و آن را محکم به سینه چسباند وتبسمی شیرین کرد
صدای زنگ در اورا از تنهایی جدا کرد
آلبوم و عکس را کناری گذاشت و به طرف در رفت و در را به آرامی باز کرد....
آشنا بود
آمده بود تا به دستانش گرمایی دوباره ببخشد
او همیشه آنجا بود.....
مراقب خوبیاتون باشید
من خدای سیاه و سفید نمی خواهم . من خدایی می خواهم که رنگ عشق داشته باشد.
من خدای سیاه و سفید را دوست ندارم.من خدایی دوست دارم که هفت رنگ رنگین کمان باشد.
خدای تو مال تو و خدای من هم مال من...
خدای تو رنگ غضب دارد،اما خدای من طعم عسل....
خدای من راه راه نیست.
اما خدای تو پر خط های کینه و بغز و نفرت است.
وقتی به خدای تو فکر می کنم،دیوی میبینم بلند قامت و قوی هیکل،با چشمانی سرخ و صورتی به رنگ زغال شاخ هایی که به مانند شاخ قوچان در هم پیچیده و دستهایی که با هر حرکت آتشی بر پا می کند میبینم.
دهانی می بینم بزرگ که همواره فریاد میزند،جیبهایی میبینم پر از تکه سنگ های آتشین و پاهایی که بر سقف آسمان کوبیده می شود و انسانها را میبینم که با ذلت و ترس از به اتش کشیده شدن و خاکستر شدن همواره به او تعظیم می کنند.
وقتی خدایت را اینگونه میبینم،میترسم....
میترسم از خدا،از بهشت،از جهنم،از دنیا...
با خود می گویم اگر خدا اینطور سخت وحشتناک است پس این آدمهای پوشالی در وجود خود چه دارند؟آنها نیز مثل خدایشان هستند؟تو نیز مثل خدایت نفرت انگیزی؟
وقتی خوب فکر می کنم دیگر خدای تو را حس نمیکنم.
بگذار خدایم را برایت توصیف کنم!!
پوستی دارد به نرمی و لطافت گلها،و رنگش به مانند برف سفید.او چشمانی دارد پر از شوق زندگی.جیبهایی دارد که پر از شکلات رنگیست.او همیشه در دستانش گل دارد و بر لبانش لبخند.
او مرا به آتش نمی کشد؛او بر من فریاد نمیزند.فقط مرا در آغوش میگیرد و نوازش می کند.
خدای رنگارنگ من چشمان غضب آلودش را به صورتم نمیدوزد،فقط نگاهی از سر عشق به چشمانم می اندازد.
خدایی که من دارم هر از گاهی دستهایش را در جیب میبرد و و یک شکلات رنگی به من میدهد.
او بر سر و رویم بوسه می زند.همیشه دستانش را در کنارم میبینم که خود را برای در آغوش کشیدن دستهایم آماده کرده اند.
هر وقت می خوابم مرا در آغوش میگیرد؛حتی وقتی با او قهر می کنم مرا از آغوشش دور نمیکند.او مرا محکمتر به آغوش میکشد تا دیگر دلگیر نباشم.هر جا که گام بر میدارم ردپای او را حس می کنم،و سایه اش را که باعث خنکای وجودم میشود.
آری او مرا آنچنان در خود غرق کرده که اگر تمام دنیا تنهایم گذارند، تنها نیستم.
من خدایم را دارم.
مراقب خوبیاتون باشید
دیگر بودن و نبودنت را حس نمیکنم.
این روزها با این که هستی انگار نیستی...
انگار میان انبوهی از دلمشغولی ها گم شده ای
اما باور کن این دلمشغولی ها برای من نیست،فقط یرای توست!
من که ساده به دیوار تکیه کرده ام تا حضور تو را ببینم...اما...
اما انگار خیالت با دیگریست.
بار ها به طعنه،به قسم،به دروغ،به راست،خواستم که بگویی؛بگویی دلی که همه بود و نبودم را از من گرفت به چه دل خوش کرده.
اما تو با سکوت فقط لبخند زدی و من نفهمیدم تلخ ترین لبخندها را می زنی و کمرنگترین حس عاشقانه را به من هدیه می دهی.
آری او نبود و خیال تو هم انگار گم شده بود اما فقط برای من.
نپرس کجا،خودت میدانی که جایی دور تر از هم جواری خانه بود..
و ای کاش در همجواری خانه ما هم درخت سیب می کاشتند تا من از آن سیب بچینم...
شاید مرا هم مثل حوا از خانه اش بیرون برانند
بگذار بگویم تفاوت من و حوا در چیست...
تفاوت در این بود که حوا نا فرمانی کرد و من به فرمان خدایم عاشق شدم
اما حکم ما هر دو یکیست
و آن آوارگیست!!!
کیست که دلیل این شباهت را در این تفاوت بزرگ بداند جز یک نفر....
مراقب خوبیاتون باشید
بعدا نوشت:سجاد جان من از دست شما ناراحت نیستم اما نمیتونم تو وبلاگت نظر بزارم یا لیکش نمیاد یا وقتی نظر میدم ظاهرا ثبت نمیشهه معذرت اگر ناراحتت کردم
دستاش و دور پاهاش حلقه کرده بود و به سکوت وهم آلود خیالش گوش می کرد.
گاهی با خودش می خندید و گاهی شبنم اشکاش گلبرگ صورتش و خیس میکرد.
وقتی به تنهایی غم انگیز خونه نگاه می کرد،یه قاب شیشه ای کهنه دید که هیچ رنگی نداشت.یهو بی دلیل دلش لرزید...
همینطوری که داشت فکر می کرد یه دفعه یه چراغی تو ذهنش روشن شد و یه لبخند بزرگ تمام صورتش و پوشوند.
اون یه تصمیم گرفته بود....
قاب شیشه ای رو بر داشت و بهش رنگ زندگی پاشیید...بعد زیر لبی با خودش گفت:از این به بعد همه رو از توی این قاب نگاه میکنم،شاید یه نشونه باشه و تلنگری برای یه زندگی جدید.
اون وقت چشماش و بست و قاب و جلوی صورتش گرفت و بعد آروم چشماش و باز کرد.....
رنگ صورتش به کبودی می رفت که به خودش اومد و متوجه شد انگار چند دقیقه ای هست که نفس نکشیده.
آخه می دونید اون توی قاب یه چیزی دیده بود،یه چیزی که دلش و برد...
واز اون به بعد دیگه تنها نشد
آخه دیگه اون بود و قاب شیشه ای و اونی که پشت قاب وایساده بود....
آدمک قصه ما بعد ها فهمید حکمت لرزیدن دلش از دیدن قاب بی رنگ و رو چی بوده....
مراقب خوبیاتون باشید
امروز هیچ کار مفیدی نکردم.
فقط یه عالمه خوابیدم با هر صدایی که میومد سرم وبیشتر تو بالش فرو میکردم
البته اگر گرد گیری و جارو کشیدن و شستن ظرفا کار مفید نباشه.
بعدشم اینکه ویندوز عوض کردم و یه کم کتاب خوندم که هیچی ازش سر در نیوردم
تازه یه فیلمم به دستم رسیده بود که دیدمش و تموم شد.
خیلی خوب بود
الانم که منتظرم تا آخرین نمرم بیاد و ببینم چه کردم
و.....تازه اخلاقم ندارم اصلا
خودم و زدم به نفهمی که روزام تند تند بگذره
اینم از امروز من
فقط برای تو:منتظر معجزه باش
مواظب خوبیاتون باشید
لب های ترک خورده من،تو عطش لبهای گرمت داره آتیش میگیره.
دیگه دستام گرم نمیشن،بدون تو و عشقت دیگه دلیلی برای گرم شدن ندارن.
قلبم از دوریت خیلی کم رنگ میزنه،بعضی وقتا دیگه حسش نمیکنم.
اما....
اما وقتی تو هستی همه چیز یه جور دیگه است....
وقتی هستی لبهام دیگه ترک ندارن،تازه تازن...
دستام دیگه سرد نیستن،گرمِ گرمن؛جوری که گرماشون تمام وجودم و پر از حرارت میکنه.
وقتی تو هستی،قلبم آروم و قرار نداره و خودش و به در و دیوار این سینه میکوبه....
وقتی تو نیستی هر جارو نگاه می کنم،تو و خاطراتت و میبینم...
اما وقتی هستی چیزی به جز چشمای عاشقت نمی بینم
وقتی هستی هرم داغ نفسات بند بند وجودم و نوازش می کنه...
اما وقتی نیستی سرما تنهاییم و به رُخم میکشه و به بازییم میگیره....
تفاوت ب_____ودن و نب_____ودن تو....از اینجاست تا دورترین نقطه عال_____م
نشو از نی،نی نوای بی نواست بشنو از دل،دل حریم کبریاست
نی بسوزد،خاک و خاکستر شود دل بسوزد،خانه دلبر شود....
پ.ن:دلم یه هویی خواست این و بنویسم خب مگه چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
بعدا نوشت:دوستای گلم منتظر معجزه باشید.
مواظب خوبیاتون باشد.
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق,آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از چام الستش کرده بود
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای؟
خسته ام زین عشق,دل خونم مکن
من که مجنونم,تو مجنونم مکن
مردِ این بازیچهه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو,من نیستم
گفت,ای دیوانه لیلایت منم
در رگت,پیدا و پنهاهت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی...
انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !
تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!
تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، شکنجه رو حی ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛
هق هق شبونه ؛ افسردگی ، پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و .... !
برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد
و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد
تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم
از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم
دیگه حال و هوای نوشتن ندارم ...
خونم داره از بین میره
نمیدونم چی کار کنم
فقط هراز گاهی سری به این خونه درب و داغون مبزنم که بگم مال منه.
نمیدونم .....
امروزم یکی از اون روزای عجیب بود که آخرش حال و احوال کل روز و نابود می کنه.
چرا/؟؟؟؟
خب چون طول روز و خوب می گذرونی اما شب که میشه یکی بهت میگه تمام آرزوهات و عشقت و فراموش کن و فکر کن که مرده و تو مجبور باشی برای حفظ زندگی جفتتون مجبور باشی که همه چیز وقبول کنی....
یعنی زندگی اجباری یه زندگی حال به هم زن...
یعنی نابود به معنای واقعی...
یعنی تنهایی
یعنی آرزو
یعنی هیچ
یعنی تنها زندگی کردن
نمی دونم خدا برام چی می خواد ولی دعا کنید بهم صبر بده
===========================
خدا جونم بهم قدرت بده بتونم تحمل کنم
قدرت بده زندگی قشنگی که باهاش داشتم تو سختیای زندگی فراموشم نشه
بهم قدرت بده کهنا سپاس نشم همه چیز پای خودت
خدایا بهم آرامش بده.......
مراقب خوبیاتون باشید
سلام دوستای گلم
داشتم با خودم فکر می کردم هر کسی اطرافش و چه طوری میبینه ؟؟
اگر قرار بود همه از افکار هم دیگه آگاه باشن اونوقت چی پیش میومد؟؟؟؟؟؟؟؟
بازم می شد به این سادگی زندگی کرد
بازم آدما به هم اعتماد میکردن؟
جایی واسه ابراز علاقه بود؟
اصلا ابراز عشق و دوست داشتن معنی میداد؟
می شدکسی رو سورپرایز کزد؟
حتی می شد کسی رو به یه مهمونی معمولی دعوت کرد؟؟؟؟
اصلا اون موقع آرمان های آدما چه شکلی بود؟؟؟
همیشه لازم برای کوچکترین هدیههایی که خدا بهمون داده شکرش کنیم
وقتی بشینی و به همه چیز فکر کنی می فهمی نه بابا به این سادگیا هم نیست
اینجاست که که ندونستن بهتر از دونستنه
دلم می خواد شما هم دیدتون رونثبت به این موضو بهم بگید.
ایننم یه داستان:
سلام
امروز حالم بد نیستا ولی ظاهرا که دارم از سر درد میمیرم و اان توی کافی نت حالم خرابه و عرق سرد می کنم
دیگه اگر خوبی بدی از ما دیدید حلال کنید
راستی دوستای گللم که سر میزنید به من تبلیغ وبلاگ منم بکنید که من خودم اصلا وقت نمیکم
آریایی عزیز آدرس وبلاگت و اشتباه نوشته بودی نتونستم بهت سر بزنم
اینم یه داستان کوشولو امیدوارم خوشتون بیاد:
تازگیا چیزی برای گفتن ندارم ولی حسابیی آرومم دلیلش و نمی دونم
بعضی وقتا خیلی میرم تو فکر بعضی وقتام بی خیال از کل دنیا خوش می گذرونم
امروز اولین حقوقم و گرفتم عالی بود
ولی یه بدی که داره دلم نمیاد خرجش کنم
خب دیگه اینم از روزگار منه
امروز روزخیلی قشنگیه اول ولادت حضرت علی رو به همه تبریک میگم بعدم روز پدر و به همه پدرای گل...خصوصا آقای پدر خودم
راستی دوستای گلمم یادم نرفته روز مرد مبارک دوستای خوبم
عشق من روز توام مبارک عزیزم
این متنم که طبق معمول یه دست نوشته است تقدیم به پدر گلم:
صدای گام های محکمی به گوش می رسد...
در باز می ود و سایه ای تنومند روی زمین نقش می بندد...
صاحب این سایه مردی است که همه ما به وجود پر مهرش افتخار می کنیم و هزاران بار پروردگار را به خاطر این نعمتش شکر می گذاریم.
او پدر است؛بعضی اوقات با خود می اندیشم اگر او نبود زندگییم چه رنگ و بویی داشت؟
آیا باز هم می توانستم با این فکر که پشتوانه محکمی چون کوه دارم در راه قدم بردارم؟؟؟
همیشه با تمام وجود احساس عشق مادر را نسبت به او حس میکنم و باز از خدا تشکر می کنم...
ما چه قدر عجیبیم و پدر چه قدر محکم؛اما دل نازکی دارد،بارها اشک را در چشمانش دیده ام ولی هیچ گاه سرازیر شدن آنها را ندیده ام و این برای من قشنگ ترین احساس امن زندگی است.
امروز می خواهم با تمام هستیم به خاطر همه بدیهایم و به خاطر آن چیز که او می خواست و من نشدم عذر به خواهم و به او بگویم
هنوز نمی دانم در وجودت چیست که اینگونه محکمی
پدر عزیزم هیچگاه پل دستهایت را از مسیر زندگیم بر ندار!!!
بای بایتون تا بعد...
دوستای گلم الان که دیدم نضرات هیچکدومت ثبت نشده اعصابم کاملا بهم ریخته
بهتر بگم نظراتتون به طور ناگهانی پاک شده و من خیلی ناراحتم نمیدونم حالا چی کار کنم
پ.ن :فکر کنم به جای تNیید اشتباهی دستم رفته رو حذف