پنجره خانه باز بود و باد پرده ها را به پرواز در آورده بود
قطرات باران پرده را لک کرده بودند.
یکی از دو صندلی کنار شومینه با وجود مردی پر شده بود
مرد آرام بود و به جای خالی کنارش خیره مانده بود.
و انگشتانش را با ریتم یکنواختی به صندلی می کوبید.
تنها صدای باران بود که در فضای بهت زده خانه می پیچید.
مرد به گذشته رفت.....
یاد آن روز بارانی افتاد و دستان سردش که با گرمای دستاهای یک آشنا جان گرفته بود،یاد چتر خوش رنگ او افتادو یاد صدای قدمهاشیان،یاد کفش های خیسشان افتاد و یاد آغوشی که چه عاشقانه برای او گشوده بود تا از سرما محافظتش کند.
دینگ دینگ دینگ
ساعت او را به زمان حال باز گرداند
به دستهایش نگاه کرد مثل آن روز سرد و یخ زده بود
در دلش احساس دلتنگی کرد بلند شد و کنار کمدی ایستاد
آلبومی را از آن بیرون آورد از اولین صفحه عکسی را برداشت و به آن زل زد
عکس آشنا بود با لباسی سپید و دسته گلی از گهای رز قرمز
مرد عکس را بوسید و آن را محکم به سینه چسباند وتبسمی شیرین کرد
صدای زنگ در اورا از تنهایی جدا کرد
آلبوم و عکس را کناری گذاشت و به طرف در رفت و در را به آرامی باز کرد....
آشنا بود
آمده بود تا به دستانش گرمایی دوباره ببخشد
او همیشه آنجا بود.....
مراقب خوبیاتون باشید