دیگه حال و هوای نوشتن ندارم ...
خونم داره از بین میره
نمیدونم چی کار کنم
فقط هراز گاهی سری به این خونه درب و داغون مبزنم که بگم مال منه.
نمیدونم .....
حتی نگفتیم خداحافظ
تو هم رفتی ، مثل همۀ قصه های تکراری زندگی من حالا تو فقط ، تکرار دوباره یک قصۀ کهنه هستی
دیگر نه اصراری به ماندنت و نه انکار رفتنت.... هیچ چیزی در من نیست جُز مشتی تصویر و خاطره که می گذارم توی صندوقچه کنار همۀ رفته ها
تو باور کن که من خوشبختم و به بختِ خویش، خوش خیال می خندم و نمی خواهم بزرگ شوم و فقط می خواهم برای بزرگ شدنم رویا ببافم. با سری که روی شونه های خودم گذاشتم نه شانۀ دیگری که به هیچ شانه ای امیدی نیست.
چه دلتنگ باشم و چه نباشم ...
باور کن می روم و دیگر به هیچ هوایی برنمی گردم. حتی آفتابی ترین هوا هم گرمم نمی کند ، بس که اینجا سرد است.
هوای عاشقی هایم حواله به همان دلتنگی های گاه و بیگاه. بگذار فقط خاطره باشند و چند خطی روی بی خطی های این گذر ، برای دلم که طعمش را یدک بکشد...
برای فرداها که آن هم نمی دانم برای چه؟! برای خالی نبودن عریضه و شاید غریزه... اصلا دلم میخواهد آنقدر در رفتن فرو روم که راه بازگشت را گم کنم و هی دور شوم و دور شوم...
می بینی؟
بس که اندوه به جانم بارید ، خرافات مثل علف هرز در حرفهایم رویید
از اندوهگین بودنم که فاکتور بگیری ، انگار حالم خوب است و دلتنگی ها را هم خیالی نیست و گور بابای زندگی که خیال منبسط شدن ندارد... !
مراقب خوبیاتون باشید
سلام عزیزو. مر سیییییییییییییییییییییییییی آپ!!!!! من لینکیدمت. توام اگه دوست داشتی آتیشی منو بلینک.
واااااااااااااااااااای سانی قالبت چه محشــــــر شده!
مبارکت باشه خانومی :*:*:*:*
آره راست میگی انتظار خیلی چیز ِ مزخرفیه!
کامنت پست قبل رو اینجا میذارم:
سانی می دونستی محشر ترین پستت یعنی نوشته ات هممین بود؟
خیلی قشنگ بود کاملا مشخص بود که دیگه خالی شدی از تمام غم و غصه ها...
خیلی خوشحال بودم با تک اک کلماتی که نوشته بودی ذوق کردم و لبخند زدم از ته دلم...
خیلی خوشحالم که دوست خوب و مهربونی مثل تو دارم...
همیشه خوشحال باش باشه/
خوشحال میشم جواب کامنتم رو بدی
مرسی بابیت تبریکت.
از تو و داداشی ممننونم که خیلی کمکم کردید.
راستی اون متن پاین مال خودم نیست ولی خیلی با وضعیت من هم خونی داشت منم گذاشتمش.
بازم مرسی که بهم سر زدی